دلنوشته

ساخت وبلاگ
وقتی رسیدم اونجا،دیدم همه بچه ها اونجان...حتی علی!تعجب نکردم انتظارشو داشتم...باهمه سلام و احوالپرسی کردم و بخاطر نگاه های عصبی ساغر با علیم سلام و احوال پرسی سرسری کردم...علی یکی از بچه های سال بالایی دانشگاه بود که تقریبا با هر ترفند و توانی که داشت میخواست باهام ارتباط بگیره!!!ولی خب من هیچ وقت نمیتونستم به این فکر کنم که یه روزی با علی باشم،نه که پسر بدی باشه نه...ولی با اون چیزی که تو ذهن من بود خیلی متفاوت بود،ولی تا الان اینطوری نبودم...قبلا فقط بخاطر اینکه فکر نکنه دارم بهش فکر میکنم از حرف زدن و برخورد زیاد باهاش دوری میکردم...ولی الان نه!!!!الان انگار علی گناه کرده بود،گناهکاربود...انگار جرم کرده بود،مجرم بود!!!بهش حس بدی داشتم،انقدر بد که حتی خودمم دلیلشو نمیدونستم...بیخیال تمام این فکرا شدم و سعی کردم بیشتر با بچه ها و توی جمعشون باشم و به نگاه های مداوم علی فکر نکنم...فقط سعی کنم بهم خوش بگذره،که واقعا اگه نگاه های علی و فکرای عجیب خودمو ازش بگذریم واقعا خوب بود و خوش گذشت...وقتی رسیدم خونه تقریبا شب شده بود با مامان و بابام سمیرا خواهرم و سهیل داداشم یه کم حرف زدیم و براشون از روزم تعریف کردم البته علی رو ازش فاکتور گرفتم...رفتم دوش گرفتم،بعدش رفتم تو اتاقمو اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد... دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : senourgharibii بازدید : 96 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 21:41

فرداش دوباره شنبه بود و کلاس داشتم ساعت یازده...بیدار که شدم یه کم احساس بدن درد میکردم،بی توجه بهش رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم،رفتم دانشگاه...ساغر روی یه نیمکت نشسته بود و منتظر من بود،باهم یه احوالپرسی کردیم و رفتیم سرکلاس...وقتی از دانشگاه اومدیم بیرون حدودا ساعت نزدیک دو بود،با ساغر خداحافظی کردم ورفتم سمت خونه،وسط راه پشیمون شدم و رفتم همون کافه مرموز...خودم تعجب میکردم این چه حسی بود که منو میکشوند اونجا؟ یعنی حس کنجکاوی بود؟ اما کنجکاوی برای چی؟درک نمیکردم...شاید کنجکاوی برای اینکه ببینم اون پسر تنها اونجاست یا نه...رسیدم...هیچکسی اونجا نبود،تعجبیم نداشت...گرمای ظهر بود ،کسی حتی تو خیابونم نبود چه برسه بیان کافه!!!!!صاحب کافه اومد و تقریبا چون چندباری دیده بودم،یه سلام گرمتر از بقیه روزا بهم کرد و سفارشمو که فقط یه آب معدنی بود گرفت و رفت...وقتی برگشت آب معدنی رو گذاشت روی میزمو خواست بره که نمیدونم این همه جراتو از کجا آورده بودم که گفتم:ببخشید آقا...برگشت و گفت:بفرمایید؟گفتم:شما اون آقای اونروزی که روی میز جلوی بار بودو میشناسید؟مرد با تعجب نگاهم کرد و گفت :کدوم؟گفتم:اونروز که با دوستم اومده بودیم اینجا،سه چهار روز پیش که تولد هم بود...یه آقایی روی میز جلوی بار نشسته بود که فکرکنم داشتن نقاشی میکشیدن...مرد یه کم فکر کرد و گفت:آها آقای حسینی رو میگید؟ بله میشناسمش چطور؟سریع جمع کردم و گفتم:هیچی فقط فکر کنم نقاشی میکشیدن خواستم ببینم سفارشم قبول میکنن؟مرد جواب داد:بله نقاشی میکشن...ولی من نمیدونم سفارش قبول میکنن یانه...ایشون فقط چهارشنبه ها ساعت پنج میان اینجا میتونین خودتون بیاین بپرسین ازشون. دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : senourgharibii بازدید : 106 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 21:41

خوشحال بودم...انگار چیز مهمی را کشف کرده باشم...در ساده ترین و کودکانه ترین حالت ممکن بخوام حس اونموقعمو بگم انگار پولی رو توی جیب لباس زمستونیای پارسالم پیدا کردم...فامیلیش حسینی بود...چهارشنبه ها همیشه ساعت پنج میاد کافه... وتنها...وتنها...وتنها...این یک کلمه برام به اندازه کل کشفیاتم جذاب و دوس داشتنی بود!اونروز هنوز شنبه بود،این یعنی هنوز چهار روز دیگه رو باید تحمل میکردم تا این انتظار چند روزه ولی طولانی تموم میشد...چهارشنبه رو بررسی کردم،خدارو شکر کلاسی توی اون ساعت نداشتم و وقتم کاملا خالی بود یعنی اگه خالی هم نبود خالی میکردم....رفتم خونه،رفتم سر کمد لباسام...دنبال یه لباس خیلی خاص میگشتم ...چراشو نمیدونستم فقط میدونستم باید برای چهارشنبه عالی باشم...عالی که نه فوقالعاده!!!چند بار لباس پوشیدم و خر بار یه ایرادی گرفتم از لباس و عوضش کردم...خسته شدم، نشستم روی صندلی جلوی میز آرایشی،افتادم تو فکر اینکه خب حالا چهارشنبه اومد و من رفتم کافه و اونم اونجا بود بعدش چی؟؟؟تو دلم به خودم جواب دادم حالا بذار بری یه چیزی پیدا میکنی.اینکه اون چند روز به من چه ها گذشت تا چهارشنبه رسید بماند...بالاخره چهارشنبه شد...صبحش مادرم اومد تو اتاقم،هنوز ساعت هفت بود،پرسید:کلاس داری بیداری الان؟با چشمای قرمز ناشی از نخوابیدن شب گذشته جواب دادم:نه،فقط از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد...مادرم با نگرانی همیشگیش گفت:چته؟نکنه مریض شدی؟قانعش کردم که خوبم و مریض نیستم...مادرم رفت صبحونه آماده کنه و منم رفتم دوش بگیرم یه کم حالم بهتر شه...نتونستم چیزی بخورم،انگار یه چیزی داخل گلومو گرفته بود...برای ناهارم درس رو بهونه کردم و از اتاق نرفتم بیرون...عقربه های ساعت عدد سه رو نشون میداد و استرس من بیشتر میش دلنوشته...ادامه مطلب
ما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : senourgharibii بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 21:41