خوشحال بودم...انگار چیز مهمی را کشف کرده باشم...در ساده ترین و کودکانه ترین حالت ممکن بخوام حس اونموقعمو بگم انگار پولی رو توی جیب لباس زمستونیای پارسالم پیدا کردم...فامیلیش حسینی بود...
چهارشنبه ها همیشه ساعت پنج میاد کافه... وتنها...وتنها...وتنها...این یک کلمه برام به اندازه کل کشفیاتم جذاب و دوس داشتنی بود!اونروز هنوز شنبه بود،این یعنی هنوز چهار روز دیگه رو باید تحمل میکردم تا این انتظار چند روزه ولی طولانی تموم میشد...چهارشنبه رو بررسی کردم،خدارو شکر کلاسی توی اون ساعت نداشتم و وقتم کاملا خالی بود یعنی اگه خالی هم نبود خالی میکردم....رفتم خونه،رفتم سر کمد لباسام...دنبال یه لباس خیلی خاص میگشتم ...چراشو نمیدونستم فقط میدونستم باید برای چهارشنبه عالی باشم...عالی که نه فوقالعاده!!!چند بار لباس پوشیدم و خر بار یه ایرادی گرفتم از لباس و عوضش کردم...خسته شدم، نشستم روی صندلی جلوی میز آرایشی،افتادم تو فکر اینکه خب حالا چهارشنبه اومد و من رفتم کافه و اونم اونجا بود بعدش چی؟؟؟تو دلم به خودم جواب دادم حالا بذار بری یه چیزی پیدا میکنی.اینکه اون چند روز به من چه ها گذشت تا چهارشنبه رسید بماند...بالاخره چهارشنبه شد...صبحش مادرم اومد تو اتاقم،هنوز ساعت هفت بود،پرسید:کلاس داری بیداری الان؟با چشمای قرمز ناشی از نخوابیدن شب گذشته جواب دادم:نه،فقط از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد...مادرم با نگرانی همیشگیش گفت:چته؟نکنه مریض شدی؟قانعش کردم که خوبم و مریض نیستم...مادرم رفت صبحونه آماده کنه و منم رفتم دوش بگیرم یه کم حالم بهتر شه...نتونستم چیزی بخورم،انگار یه چیزی داخل گلومو گرفته بود...برای ناهارم درس رو بهونه کردم و از اتاق نرفتم بیرون...عقربه
های ساعت عدد سه رو نشون میداد و استرس من بیشتر میش دلنوشته...
ادامه مطلبما را در سایت دلنوشته دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : senourgharibii بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 21:41